شعر های من

شراب تلخ می خواهم کشم بر سر روم تا اوج به دریا دل زنم شاید کشد ما را به خود این موج

شعر های من

شراب تلخ می خواهم کشم بر سر روم تا اوج به دریا دل زنم شاید کشد ما را به خود این موج

شدم عاشق

نمی دانم چه شد یک دم

شدم عاشق

دلم در خواب بود آندم

یکی آمد صدایش کرد

یکی که چهره اش خندان و بود مانند یک خورشید

همیشه در کنارم بود

همیشه نور می تابید

ندیدم لحظه ای ابری نشیند روی خورشیدم

ندیدم رنگ شب هرگز

همیشه نور می تاباند

همیشه شعله عشقش درونم شعله ور می بود

همیشه شادی و لبخند نشان از بودنش می بود

نمی دانم چه شد یک دم

دلم ابری شد و خورشید دگر بر من نمی تابید

دلم آشوب برپا شد

چه شد خورشید من یارب

نمی تابید دگر بر من

همه جا تیره و تاریک

زمین و آسمان یک رنگ

منم گریان و سرگردان

پی یک نور می گشتم

ولی اینجا نبود نوری

سیاهی حکمفرما بود

نمی دانم چه شد یک دم

تمام آرزوهایم

تمام دوست داشتن ها

تمام آنچه یک مدت شده بودند امید من

همه رفتند و تنها ماند

برایم داغ هجرانش

نظرات 1 + ارسال نظر
نوپا دوشنبه 6 خرداد 1387 ساعت 15:09 http://www.taheri.blogsky.com

افکار زخمی

امروز پدر گفت
با چشم خیسش
بس خاطره بود
فانوس دیدش

می گفت آن روز
بودند سزاوار
گر ساده بودند
دائم وفا بود

افکار مادر
گویا خبر هاست
بر ذهن زخمش
راز پدر بود

آفتاب رحمت
بس می درخشید
از شهد نورش
آنجا صفا بود

از رنج و سختی
نیست ناله پیدا
از لابه لایش
بس خاطره بود

از چشمه عشق
جوش و خروشی
هر تار و پودش
لطف خدا بود

حالا دگر نیست
آن صحنه پیدا
از ریشه خشکید
عالم چه ها شد

آن روز شیرین
کوچ است و پنهان
بر زنگ شعرم
آه و نوا شد

یاد از گذشته
بر شعرم اینک
عالم خبر دار
آنروز چه ها بود
***
(نوپا)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد