شعر های من

شراب تلخ می خواهم کشم بر سر روم تا اوج به دریا دل زنم شاید کشد ما را به خود این موج

شعر های من

شراب تلخ می خواهم کشم بر سر روم تا اوج به دریا دل زنم شاید کشد ما را به خود این موج

FALL WALK

Fall Walk

Wish we were walking hand in hand down a path strewn with orange, yellow and red fall leaves...

Walking together under a florescent canopy, broken here and there with bright morning sunlight.

Every time we would come to a sunlit spot, we would pause, and I would take you in my arms and kiss you passionately...

Then I would look deep into your eyes, and with a smile, take your hand once again and walk, together, to the next sun dappled opportunity

نظرات 6 + ارسال نظر
محمود سه‌شنبه 8 بهمن 1387 ساعت 14:00 http://www.zanjanhistory.blogsky.com

سلام وب لاگ جالب و قشنگی داری
بهت تبریک می گم
خوشحال می شم بهم سر بزنی



www.zanjanhistory.blogsky.com

باران سه‌شنبه 8 بهمن 1387 ساعت 14:05 http://shaghayegh154.blogfa.com

ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "

"قیصر امین پور"

باران سه‌شنبه 8 بهمن 1387 ساعت 14:08 http://shaghayegh154.blogfa.com

وقتی نوشتی شب های دریا بی تو قشنگ نیست خواب بودم ................شاید این شب ها زودتر می خواهم بخوابم تا از اندیشه دوری تو که عذابم می دهد رهایی یابم ...........................صبح اما زودتر از همیشه بلند شوم

بیخوابی مرا از خواب پراند نگاه کردم نوشته بودی شب های در یا بی تو قشنگ نیست دلم دوباره گرفت وبا هم پا روی ما سه های نرم ساحل می گذاشتیم ....................................... دستانت را در دستانم می فشردم ودل به دریا می سپردم تا امواج ما را بر هر انجا که می خواهد ببرد........................ دریا زیباست شب های در یا زیباست اما این زیبایی وقتی تو باشی و من با هم باشیم تعبیر زیباتری می یابد.................................................................................................................................. شب های در یا را به اندیشه ای که مرا بسوی تو می خواند سپری کن

باران سه‌شنبه 8 بهمن 1387 ساعت 22:35

دیر زمانی است روی شاخة این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار، تنها، تنهاست.


گر چه درونش همیشه پر ز هیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می رود از هوش.


راه فرو بسته گر چه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه ـ روشن رؤیاست.


رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: موج سرابی.

سایه اش افسرده بر درازی دیوار.

پردة دیوار و سایه: پردة خوابی.


خیره نگاهش به طرح های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموش اش چو با من پیوند،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.


ره به درون می برد حکایت این مرغ:

آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.

دارد با شهرهای گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.

باران جمعه 11 بهمن 1387 ساعت 11:28 http://shaghayegh154.blogfa.com

منتظره آپ زیبات هستیم

باران شنبه 12 بهمن 1387 ساعت 16:19 http://shaghayegh154.blogfa.com

سلام دوست عزیز به روزم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد