بعد از مدت ها دوباره قصد دارم دست به قلم ببرم
همه دلمشغولی ها را به فراموشی بسپارم و بنوسیم اگر زمان اجازه دهد
آوار شو روی سرم
هفت آسمان
تو بی امان
اکنون زمان رفتن است
چون مرگ رویای های خود
بینم به چشم
گویا تماماْ خواب بود
این بودن و این خواستن
.....
....
....
...
بیست و پنج سالی از عمر من گذشت
لحظه ای دنیـــا بــه میــل مـن نگشت
گاه گاهی خنده ها و گاه گاهی ناله ها
آمـــد از راه و نــصـب بنـــده گــــشت
(آراز)
همانند امواج که به شنزار ساحل راه می جویند
دقایق عمر ما نیز به سوی فرجام خویش می شتابند
دقیقه ها به یکدیگر جای سپرده و در کشاکشی پیاپی از هم پیشی می گیرند
(ویلیام شکسپیر)
چگونه می توانم تو را وصف کنم آنگونه که لایق آنی
در حالیکه زبانم ناتوان از توصیف توست
و چگونه می توانم از تو قدردانی کنم
آنگونه که شایسته توست
و خدایا
چگونه عظمت و بزرگی تو را سپاس گویم
که به ما اینچنین نعمتی عطا کردی
می دانم تو از همه چیز بی نیازی
اما از تو سپاسگزارم به خاطر
مادری که به ما دادی
درسته چند روز مونده اما من از الان
روز مادر را به همه مادرها تبریک میگم
و تبریک ویژه به مادر خودم
و از آن زمانی که گسست رشته نامرئی پیوندمان
و تو راه جدایی در پیش گرفتی
من در این ناامیدی با چشمانی منتظر و گریان
با لبانی تشنه یک بوسه
با دلی پر از غم و در حسرت محبت
با پاهای سست و ناتوان از رفتن
و با بال هایی شکسته
و به امید دیدن دوباره تو هنوز هم منتظرم