نمی دانم چه شد یک دم
شدم عاشق
دلم در خواب بود آندم
یکی آمد صدایش کرد
یکی که چهره اش خندان و بود مانند یک خورشید
همیشه در کنارم بود
همیشه نور می تابید
ندیدم لحظه ای ابری نشیند روی خورشیدم
ندیدم رنگ شب هرگز
همیشه نور می تاباند
همیشه شعله عشقش درونم شعله ور می بود
همیشه شادی و لبخند نشان از بودنش می بود
نمی دانم چه شد یک دم
دلم ابری شد و خورشید دگر بر من نمی تابید
دلم آشوب برپا شد
چه شد خورشید من یارب
نمی تابید دگر بر من
همه جا تیره و تاریک
زمین و آسمان یک رنگ
منم گریان و سرگردان
پی یک نور می گشتم
ولی اینجا نبود نوری
سیاهی حکمفرما بود
نمی دانم چه شد یک دم
تمام آرزوهایم
تمام دوست داشتن ها
تمام آنچه یک مدت شده بودند امید من
همه رفتند و تنها ماند
برایم داغ هجرانش
افکار زخمی
امروز پدر گفت
با چشم خیسش
بس خاطره بود
فانوس دیدش
می گفت آن روز
بودند سزاوار
گر ساده بودند
دائم وفا بود
افکار مادر
گویا خبر هاست
بر ذهن زخمش
راز پدر بود
آفتاب رحمت
بس می درخشید
از شهد نورش
آنجا صفا بود
از رنج و سختی
نیست ناله پیدا
از لابه لایش
بس خاطره بود
از چشمه عشق
جوش و خروشی
هر تار و پودش
لطف خدا بود
حالا دگر نیست
آن صحنه پیدا
از ریشه خشکید
عالم چه ها شد
آن روز شیرین
کوچ است و پنهان
بر زنگ شعرم
آه و نوا شد
یاد از گذشته
بر شعرم اینک
عالم خبر دار
آنروز چه ها بود
***
(نوپا)