اسیـر خـال در روی و نــگاه مست جـانـانم
نــدارم روز و شب در وقـت به هجر او نالانم
بگیرم جام می دردست، کشم با یاد او برسر
که بی آن یار خوشرویم دراین وادی پریشانم
شدم درطره گیسو چو مرغی در قفس در بند
رهــا گـــــردم زدام او دمی زنـــده نمی مــانم
ندیدی پای در بندی چنین باشد خوش و خرم
کشم تیمار در بندی من هم با شوق بر جانم
سلام
این شعر هم مثل بقیه ى کاراتون زیبا بود .
راستى چى شده دیگه سر نمى زنید ؟؟؟؟؟؟
خدانگهدارتون