کاش اکنون بچه بودم
باز با آن چشم های شاد و خندان
می دویدم هر کجا که دوست دارم
در دلم جز رنگ شادی رنگ دیگر پوچ بود
شور و شوقی در وجودم شعله می کرد
آرزوهایم چقدر کوچک ولی بس بی شمار
جای راحت هم فقط آغوش مادر بود و بس
کاش اکنون بچه بودم
ذهنم هم خالی از فکر و خیال
بی خیال از سختی دوران و سردی ایام
با امید و آرزو سر به بالش می نهادم
مادرم باز هم کنارم می نشست
با دلی پر مهر و لبی خندان
خنده ای که نقش بسته همچو غنچه روی لب ها
دست پر مهر نوازش بر سرم
باز هم او می کشید
منتظر می مانم او قصه گوید باز بر من
قصه ای که سینه سینه نقل گشته
برده ایم از یاد ما آن قصه ها
عشق ها/ امیدها
کاش بودم آن زمان ها
تا که دستم را به دستت می گرفتی سفت و محکم
تا مبادا دور افتم لحظه ای من از نگاهت
دوست دارم بچگی را
یاد آن روز ها بخیر
روز های شاد و زیبا
چهره ها پرشور و خندان
فکرمان تنها فکر بازی بود و بس
یاد آن روزها بخیر
روز های رفته از یاد
روزگاری خوش و خرم
نه چنان سرد نه چنان گرم
خواهم از خالق خویش
روزگاری که نهد بوسه لبخند بر لب
لحظه ای گریه کنم
لحظه ای خنده کنم
چون تنوع زیباست
نفرتم آید از این بی رنگی
که همه ظاهر خوب دارن و اما باطن
پشت آرایش تند مخفی هست
بس که این ثانیه می گذرند تند و سریع
ما نفهمیده رویم سوی جهان ابدی
روزگاری خوش و خرم
که در آن ثانیه ها ارزش ماندن دارند
پشت هر لحظه شب خفته یکی صبح امید
که خبر می دهد از آمدنش بوی نسیم
من و بلبل
به هوای گل خود منتظریم
شاید آید ز ره دور
شاید هم ......................
ما هنوز منتظریم
همه میگن
چرا تو را دوستت دارم
چرا به تو دل بسته ام
چرا امید من تویی
چرا نمی تونم ازت جدا بشم یه لحظه ای
چرا همه هستی را من تو چشمای تو می بینم
چرا قشنگ ترین گل فقط واسه تو می چینم
چرا برای زندگی تو را بهانه می کنم
چرا شب ها زدوریت میل ترانه می کنم
چرا تو این دل منم تو خونه کرده ای و بس
چرا دنیا زدوریت برای من شده قفس
چرا دلم اسیر توست
چرا فکرم درگیر توست
چرا چشمام زدوریت نمی روند دمی به خواب
چرا زهجر تو شب ها به سرکشم می و شراب
...................
..............
What lies behind us and what lies before us
are tiny matters compared to what lies whitin us
هر آنچه در پشت سر داریم و هر انچه در پیش رو داریم
در قیاس با آنچه در درون ما نهفته است خقیر و ناچیز است
Only for you
This inner progressiveness
of love between two human being
is a most marvelous thing
جان در بدن ندارم جانان گرفته حالم
امشب در این بیابان من را نهاده قالم
از هیچ درد و رنجی نیارم خمی به ابرو
از دوری تو ای جان دانی که هست ملالم
دوست دارم بیندم تا من ببینم دیدنش